اولین روز مدرسه علیرضا
روز ۳۱ شهریور ۸۹ و اولین روز مدرسه علیرضاست. باور نمی کنم پسرم بزرگ شده و داره می ره کلاس اول. دریچه جدیدی از جهان به روش باز می شه و بزودی می تونه بخونه و بنویسه. وارد اولین محیط جدی اجتماع شده و من کمی دلواپسم. ولی می سپارمش به خدا. امیداروم همیشه شور و اشتیاق یادگیر یدر وجودش زبانه بکشه. پسر عزیزم به دنیای دانایی خوش اومدی.
علیرضا ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شده و میگه.......
مامان بریم. می گم مامان زود بیدار شدی ولی پسرم عجله داره. خلاصه تا ساعت هفت با باباش حرف میزنه و تبادل نظر می کنه آخه پسرم واسه خودش یه پا تئوریسینه. ساعت هفت صداش می زنمو و صبحانه اش رو میدم. وسایلشم که همه آمادس. وسیله خریدنش هم داستان داره. آقا حاضر نیست بیاد بازار و کیف و کفش بخره. میگه همن کیف و کفش پیش دبستانی ام خوبه. بهش می گم عزیزم کیف به این کوچکی به درد کلاس اول نمی خوره ولی کو گوش شنوا. خلاصه با هزار سختی کیف و کفش رو خریدو چون عاشق بن تن بود می گفت کیفم حتما" باید بن تن باشه که ما هم براش خریدیم.
خلاه ساعت ۸ به مدرسه رسیدیم. کلی بچه با پدر ها و مادر هاشون که از همون جا شروع به بازی کردن کردند. بعد از ۱۰ الی ۱۵ دقیقه زنگ زده شدو بچه ها به صف شدن. ناظم مدرسه خطاب به بچه ها گفت خب بچه ها کی می یاد برامون قران بخونه که علیرضا قربونش برم زودتر از همه دستشو گرفت بالا و رفت قران خوند و یک خاطره خیلی قشنگ از روز اول مدرسه اش تو ذهن من و باباش ثبت کرد. بعد مدیر کمی صحبت کرد و بچه ها کلاس بندی شدن و خدا رو شکر علیرضا تو کلاس همون خانم معلمی که می خواستم یعنی خانم مکوندی افتاد. چقدر گشته بودم و تحقیق کرده بودم واسه معلمش که خدا رو شکر نیاز به اقدام اضافه نشد.بعد بچه ها از زیر قران و طاق گل و افندی که در حال دود کردن بود رد شدن و به کلاس رفتن و با خانم معلم آشنا شدند. ضمنا"اینو هم بگم که بابایی از تمام این صحنه های زیبا فیلمبرداری کرد.تا حدود ساعت ۵/۱۰ مدرسه بودیم و بعد به خونه برگشتیم.